اوسيپ ماندلشتام
فارسی و ترکی : ياشار احد صارمی
اقيانوسها را يکجا همه برداشتی و بردی
همه اتاق را.
روی زمين به اندازه کفش پايم تنها جايی که به من دادی در محاصره ميلهها.
به کجا رسيدی؟ هيچ کجا.
لبهايم را گذاشتي،و کلمههای جاندارش را، حتی در سکوت.
voromezh[1935]
هامیسينی آليبگتدين اوقيانوس لارين
اوتاغين هاميسينی
يِر يوزونده باشماق قدر منه يِر وردين متاللار لا دوره لنميش
هارا واردين سانيرسان؟ هیچ يِره.
دوداقلاريمی منده بوراقدين، و جانلی سوزلرينی،ايچينده بئله سوسقونلوغون.
اوسیپ ماندلشتام و سفر شعر در زمان
دکتر زرکوب عزيز از بعضی چيزها میتوانم چشم بپوشم. میتوانم آنها را نداشته باشم. میتوانم ماهها بدون ساعت راه بروم. ماهها بیآنکه روزنامه بخوانم يا از اخبار دنيا چيزی بدانم میتوانم نفس بکشم. ولی چيزهايی هم هستند که بی آنها زندگی من کج و تاريک و خالی و سرد میشود. يکی از آن چيزها شعر است. آن هم نه هر شعری يا سطرهايی که ادای شعر در میآورند. شعر يعنی از هر طرفش که نگاه کنی او را شعر ببينی. از درون و بيرونش از لحن و صدا و اجرايش. از زبان خودش. از رنگش و به قول يکی از نجيب زادگان از نفسش!شعرهايی که از دنيای ديروز و در بسته به دست ما رسيده است ما را خوشحال و عميقتر میکند. گرفتار و غمگين. کاری میکند. مثل حرکت ماهی فيروزه رنگی در شيشه. اين ماهی از دريا و تاريخ ديروز به دست من رسيده است. نگاهش که میکنم گرفتارش میشوم . میروم. راهی را که می روم با من همراهی میکند. دستم را میگيرد به حرفهايم گوش میدهد،غر میزند،می خندد،ضامنم میشود، نصيحتم میکند، آه می کشد، هر چه به فکر نجيب و اندر تو بيايد با من می کند. ديشب در جمع ياران خوشگوار نشسته بوديم شعر امروز را می خوانديم شعر نسل خودمان را. چشمم به اين شعرها افتاده بود. همه ما به چشم آنها می نگريستيم .آخر در چشم آنها ديده های ما افتاده بود. آنها ايلچيان و قاصدان ما از اين ديار و زمانه هستند که به ديار فردا خواهند رفت و قلب ما را در بشقاب نقرهای خواهند گذاشت. من صاحب سه پسر هستم رزکوب عزيز. صاحب سه آينده. شعرها هم سياق و سبک بچههايمان را دارند. اوسیپ ماندلشتام Osip Mandelstam شاعر روسی در کتاب سنگش ( شايد هم در نثرهايش) چيزی در باره شعر نوشته است:
« در قايق تشيیع آن مرده مصری،آنها چيزهايی را که آدمی در سفر زمينیاش بدان نيازمندست میگذارند،حتی شيشه ادويهجات، آينه و شانه ... چراغ روزگار خاموش میشود، فرهنگ زمانه به خواب میرود، دوباره مردمانی نو پا به گيتی میگذارند... و همه اين گذر حمل می کند قايق ناچيز و کوچک زبان آدمی را به آغوش باز دريا آينده ،جايی که تعارف و دلسوزی و درک از روی عاطفه وجود ندارد. قساوت و دل سنگی که جای نظرها و تعارفات زمانه ما را که اغلب از روی دلسوزی و اغماض است میگيرد. چگونه ممکن است که اين قايق را سر و سالم به اين سفر دراز فرستاد وقتی که ما جهاز سفرش را به اندازه کافی مهيا نمیکنيم برای خوانندهگانش(در زمانهای دور) که برای ما خيلی بيگانه و در عين حال خيلی عزيز میباشند؟لپ کلام من شعر را با قايق مرده بَر مقايسه میکنم،هر چيزی که برای زندگی و زيستن واجب باشد بايد در اين قايق گذاشته شدهباشد و هرگز چيزی فراموش نشده باشد!»
دغدغه من هم اين است دکتر زرکوب عزيز. کدام شعر قايق ما را به مقصد خواهد رساند؟
No comments:
Post a Comment