Friday, February 23, 2007

Larissa Miller



ادبيات روسيه / لاريسا ميلر / فارسی از ياشار احد صارمی


بپروازيم ، ها ؟
چرا ؟
كجا بپروازيم ؟
معلق ، سراغِ هيچ كجاي مشخص
همين طوري در پي آن ابر ..
و نه تُنديم به جايي برسيم
صداي سيم ها ...
باد خواهد سوتيد ... و بالها ، بالها
از آن بالا زميني كه ما در بندش هستيم ديده مي شود
چه سفيد چه ساكت چه برف آلود در زمستان !


Larissa Miller

Born in 1940, Larissa Miller was educated at the Foreign Languages Institute in Moscow and later taught at Moscow University. A major lyrical poet, she is the author of ten books, including Nameless Day; My Land and Home; Let's Talk about the Paradoxes of Love; Holidays, Holidays;and Between the Cloud and the Pit. Dim and Distant Days (English translation published by Glas) is her book of memoirs, looking back over nearly five decades of Soviet history to her hungry but happy childhood in postwar Moscow; her coming of age as a Jewish girl in an anti-Semitic regime; and her encounters with the KGB as an English interpreter in the 1960s and again in the 1980s as the wife of the famous human rights activist Boris Altshuler. The winner of several literary prizes, she was short-listed for the State Prize in 2000.


Writings by Larissa Miller available on Words Without Borders:
Five Poems





William Butler Yeats 1865-1939


William Butler Yeats 1865-1939

شعر: ويليام باتلر ييتس
فارسی: ياشار احد صارمی

ترانه مستی

شراب سراغ دهان می‌رود
و عشق به سمت چشم‌ها؛
تنها چيزی که ما از حقيقت می‌دانيم
پيش از آنکه پير شويم و بميريم.
گيلاس را سوی دهانم می‌برم
نگاهت می‌کنم‌، و آه می‌کشم.

Collection of Mark Samuels Lasner

۱۹۱۰

William Butler Yeats 1865-1939

ويليام باتلر ييتس شاعر و درام پرداز و نويسنده ايرلندی‌ست و يکی از نام آورترين و زبده‌ترين شاعر در ادبيات زبان انگليسی قرن بيستم است. او در سال ۱۹۲۳ صاحب جايزه ادبی نوبل شد.
ويليام باتلر ييتس ،۱۳ ژوئن ۱۸۶۵ در شهر دابلين به دنيا آمد. پدرش وکيل بود و از نقاشان پيش رافائلی.در سال ۱۸۶۷ خانواده ييتس به لندن رفته و در پارک بِد فورد ساکن شدند. سال ۱۸۸۱ دوباره به دابلين برگشتند. شهری که ويليام جوان به تحصيل در مدرسه هنر متروپليتان پرداخت.

Wallace Stevens (1879-1955)

ادبیات آمریکا - والاس استیوینس

از شعرهای ۱۳ نگاه به کلاغ سیاه

فارسی‌: یاشار احدصارمی

Thirteen Ways of Looking at a Blackbird

میان بیست و سه کوه
تنها چیزی که حرکت می‌کرد
چشم کلاغ سیاه بود.

ئ

میوه سه هوش بودم
شبیه درختی
که بر آن سه کلاغ نشسته بود

د

مرد و زن
یکی‌ست
مرد و زن و کلاغ سیاه یکی‌ست.

ئ

نمی‌دانم کدام یک را ترجیح بدهم‌
زیبایی‌نشانه‌ها را
یا زیبایی اشاره‌ها را
سوت کلاغ سیاه یا بعد از آن.

د

قندیل‌ها یخ پنجره‌های بلند را پر کردند
با شیشه‌های بی رحمشان.
سایه کلاغ سیاه
از آن گذشت و برگشت
و حوصله
در سایه
‌ طرح علت مجهول را کشید.

د

با توام مرد لاغر هدام
چرا به رویای پرنده طلایی فرو رفته‌ای
مگر نمی‌بینی
چگونه کلاغ سیاه در رویای تو دور و بر پاهای زنی راه می‌رود

ئ

لحجه‌‌های باهوشی را می‌شناسم
تن‌تنن‌های واضح و فاش و هویدا
و این را هم می‌‌دانم
که کلاغ سیاه در دانش من دست دارد.

د

وقتی کلاغ از زاویه دید دور شد
ردش ماند
روی لبه‌ یکی از دایره‌ها.

د

در باد پاییزی قیقاج کلاغ سیاه
بخش کوتاهی از پانتومیم

ئ

در چشم‌انداز کلاغهایی که در نور سبز رنگ پرواز می‌کنند
بیداد الحان زیبای منسوخ و فراموش


د

رودخانه حرکت‌ می‌کند
انگار کلاغ سیاه در پرواز است‌.

ئ

بعد از ظهر همه‌اش غروب بود
برف می‌بارید
و می‌رفت که برف بیشتر ببارد
کلاغ سیاه نشست روی شاخه درخت سدر.

n
چند شعر دیگر از والاس استیونس با تر جمه سهراب رحیمی در سایت دوات



Charles Olson



چارلز اولسون
فارسی: ياشار احد صارمی

" برو / پلی بساز ... "

برو
پلی بساز
از
ماسه
روی دريا

برو
نردبانی درست کن
از ماسه سوی بهشت

و يک راست برو پيش خدا و پايين بيا
هيچوقت

اهريمن - ۴

" خالی‌ام . پر خواهم شد"


" خودم را از تو پر خواهم کرد"

" خواهم کرد. تو
کسی هستی که من

حرفش را می‌زنم. " "تو مال منی،"
سنگ گفت،

سنگ باشکوه.

"بشنو دعايم را پدر..."


دعايم را بشنو پدر
بگذار فرشته اينجا
بگذار فرشته آنجا
بگذار فرشته همه جای من
بگذار فرشته بالا
بگذار فرشته در زير
بگذار فرشته هر چهار سو
بگذار فرشته قدم بزند
دور من





عشق گپ زدنِ ...

عشق گپ زدنِ
اعضاست
برای یک‌دیگر
در کسی
دیگر.


سودا دانیشماسی دیر ...

سِودا دانیشماسی‌دیر
‌اورگان لارین
بیر بیرلرینه
باشقا
بیریسینده.

n
I

او کسی که راه می‌رود کنار خانه‌اش در سرش
بهشت دارد او
کسی که راه می‌رود کنار خانه‌اش
در سرش بهشت دارد او کسی که راه می‌رود
کنار خانه‌اش در سرش .

iii

زن گفت هر یکشنبه می زند بیرون و می‌رود کوه

و این که کوه او را میگاید.

تنها شور و شعف زن در این بود.

هر روز هفته او تنها فرد خوشبخت قیبله.

و این توضیحش بود، از زبان خودش، که چرا و چگونه شد که او خیلی شاد بود.

از شعر دوشنبه ، ۲۶ نوامبر ۱۹۶۲. کتاب شعرهای ماکسیموس



Marge Piercy



ادبيات معاصر آمريکا
مارجی پی‌يرسی
فارسی: ياشار احد صارمی

رويای صادقه

شده است تا به حال به کسی فکر کنی که او را پيش از اين هرگز نديده‌‌ای
و ناگهان با صورت دو ـ زاری‌اش
روز اول سال نو ‌آشنا شوی ؟

آن شب من آن مرد را با خود به خانه بردم،
هنوز هم همان‌جاست.
هميشه با طلوع قرمز خورشيد رو به کاج‌ها برمی‌خيزد

گاهی رويا
به بوته خار می‌ماند
شبيه ماه کامل که در آب بادبان باز‌ می‌کند
آن وقت می‌فهمی استخوانهامان
بيشتر از مغزمان می‌فهمند

مثل بادکنک عاجی رنگ در مخمر تاريک اتاق خواب
بعضی وقت‌ها ما به روشنی می‌بينیم آن چيزی که نيست، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خودٍ همان چيز ‌است.




Thursday, February 22, 2007

Osip Mandelstam 1891 - 1938*

اوسيپ ماندلشتام
فارسی و ترکی : ياشار احد صارمی

اقيانوس‌ها را يکجا همه برداشتی و بردی
همه اتاق‌ را.
روی زمين به اندازه کفش پايم تنها جايی که به من‌ دادی در محاصره ميله‌ها.
به کجا رسيدی؟ هيچ کجا.
لب‌هايم را گذاشتي،و کلمه‌های جاندارش را، حتی در سکوت.

voromezh[1935]

هامی‌سينی آليب‌گتدين اوقيانوس‌ لارين
اوتاغين هاميسينی
يِر يوزونده باشماق قدر منه يِر وردين متال‌لار لا دوره لن‌ميش
هارا واردين سانيرسان‌؟ هیچ يِره.
دوداقلاريمی‌ منده بوراقدين، و جانلی سوزلرينی،ايچينده بئله سوسقون‌لوغون.




اوسیپ ماندلشتام و سفر شعر در زمان

دکتر زرکوب عزيز از بعضی چيزها می‌توانم چشم بپوشم. می‌توانم آنها را نداشته باشم. می‌توانم ماهها بدون ساعت راه بروم. ماه‌ها بی‌آنکه روزنامه بخوانم يا از اخبار دنيا چيزی بدانم می‌توانم نفس بکشم. ولی چيزهايی هم هستند که بی آنها زندگی من کج و تاريک و خالی و سرد می‌شود‌. يکی از آن چيزها شعر است. آن هم نه هر شعری يا سطرهايی که ادای شعر در می‌آورند. شعر يعنی از هر طرفش که نگاه کنی او را شعر ببينی. از درون و بيرونش از لحن و صدا و اجرايش. از زبان خودش. از رنگش و به قول يکی از نجيب زادگان از نفسش!شعرهايی که از دنيای ديروز و در بسته به دست ما رسيده است ما را خوشحال و عميق‌تر می‌کند. گرفتار و غمگين. کاری می‌کند. مثل حرکت ماهی فيروزه رنگی در شيشه. اين ماهی از دريا و تاريخ ديروز به دست من رسيده است. نگاهش که می‌کنم گرفتارش می‌شوم . می‌روم. راهی را که می روم با من همراهی می‌کند. دستم را می‌گيرد به حرف‌هايم گوش می‌دهد،غر می‌زند،می خندد،ضامنم می‌شود، نصيحتم می‌کند، آه می کشد، هر چه به فکر نجيب و اندر تو بيايد با من می کند. ديشب در جمع ياران خوشگوار نشسته بوديم شعر امروز را می خوانديم شعر نسل خودمان را. چشمم به اين شعرها افتاده بود. همه ما به چشم آنها می نگريستيم .آخر در چشم آنها ديده های ما افتاده بود. آنها ايلچيان و قاصدان ما از اين ديار و زمانه هستند که به ديار فردا خواهند رفت و قلب ما را در بشقاب نقره‌ای خواهند گذاشت. من صاحب سه پسر هستم رزکوب عزيز. صاحب سه آينده. شعرها هم سياق و سبک بچه‌هايمان را دارند. اوسیپ ماندلشتام Osip Mandelstam شاعر روسی در کتاب سنگش ( شايد هم در نثرهايش) چيزی در باره شعر نوشته است:
« در قايق تشيیع آن مرده مصری،آنها چيزهايی را که آدمی در سفر زمينی‌اش بدان نيازمندست می‌گذارند،حتی شيشه ادويه‌جات، آينه و شانه ... چراغ روزگار خاموش می‌شود، فرهنگ زمانه به خواب می‌رود، دوباره مردمانی نو پا به گيتی می‌گذارند... و همه اين گذر حمل می کند قايق ناچيز و کوچک زبان آدمی را به آغوش باز دريا آينده ،جايی که تعارف و دلسوزی و درک از روی عاطفه وجود ندارد. قساوت و دل سنگی که جای نظرها و تعارفات زمانه ما را که اغلب از روی دلسوزی و اغماض است می‌گيرد. چگونه ممکن است که اين قايق را سر و سالم به اين سفر دراز فرستاد وقتی که ما جهاز سفرش را به اندازه کافی مهيا نمی‌کنيم برای خواننده‌گانش‌(در زمان‌های دور) که برای ما خيلی بيگانه و در عين حال خيلی عزيز می‌باشند؟لپ کلام من شعر را با قايق مرده بَر مقايسه می‌کنم،هر چيزی که برای زندگی و زيستن واجب باشد بايد در اين قايق گذاشته شده‌باشد و هرگز چيزی فراموش نشده باشد!»

دغدغه من هم اين است دکتر زرکوب عزيز. کدام شعر قايق ما را به مقصد خواهد رساند؟

Frank O'Hara : Why I Am Not a Painter






ادبیات حاضر آمریکا
فرانک اُهارا

Frank O'Hara
(1926-1966)


چرا من نقاش نیستم

من نقاش نیستم، شاعرم .
چرا ؟ ترجیح می‌دادم نقاش باشم، ولی نیستم. خُب.

برای مثال، مایک گلدبورگ
می‌خواست تابلویی را بکشد. سرزده سراغش رفتم.
"بنشین و چیزی بنوش " او
گفت.نوشیدم؛ نوشیدیم.چشم
دوختم. "ماهی ساردین درش هست."
"بله. درسته چیزی توش هست."
"اوه." خداحافظی کردیم و روزها گذشت
و دوباره سراغش رفتم.نقاشی
تمام شده‌بود.
"پس ساردین‌ها کوشن ؟"
تنها چیزی که به چشم می‌خورد
حروف بود، "زیادی بودن."مایک گفت.

من ؟‌یک روز داشتم به رنگ‌ها
فکر می‌کردم:پرتقالی. سطری نوشتم
در باره پرتقالی. خیلی زود
یک صفحه پر شد از کلمه‌ها. خیلی می‌توانست
باشد،از پرتقالی نه، از
کلمه‌ها، از اینکه چقدر یرتقالی دردسر دارد
و زندگی. روزها گذشت.حتی در
نثر، من یک شاعر واقعی‌ام. شعر من
تمام شد و هنوز پرتقالی را
به زبان نیاوردم. دوازده تا شعر،اسم انها را گذاشتم
پرتقالی‌ها. و یک روز در نمایشگاه
نقاشی مایک را دیدم.عنوانش ساردین‌ها بود.

۱۹۵۶